از وقتی که مادر کانر مریض شده، از زمانی که تحت درمانی قرار گرفته که به نظر تاثیری بر او ندارد، کانر هر شب یک خواب میبیند. اما امشب با همه شبها فرق دارد. امشب وقتی او از خواب بلند میشود، یکی پشت پنجره منتظرش است. موجودی اساطیری که قدرتی است از دل طبیعت. او خطرناکترین مفهوم دنیا را از کانر میخواهد، او حقیقت را میخواهد. کانر هربار در کابوس هایش می بیند که دست مادرش را گرفته تا مادر درون گودال عمیقی که درون آن هیولایی وجود دارد سقوط نکند. او در هر خواب با هیولا مبارزه می کند و سعی در نجات مادر بیمارش دارد. اما رفته رفته وقتی هیولا در دنیای واقعی به سراغ او می آید، کانر درمی یابد که باید حقیقت تلخ زندگی را بپذیرد و دست مادرش را علی رغم تمام علاقه، رها کند.
نظرات (0)